مادرانه ، پدرانه ...

ساخت وبلاگ

1. مترو که کمی خلوت شد سرم را بالا آوردم. رو به رویم زنی نشسته بود بچه به بغل. یک پسربچه با موهای بور ، با عینک ِ گرد. مبتلا به یک بیماری ژنتیکی ... در نگاه اول  زنی را دیدم که سعی می کرد دست و پای پسرک - که اختیارشان دست خودش نبود - را جمع کند تا به مردم برخورد نکنند. در نگاه اول  زنی را دیدم که دستمالش هر چند وقت یک بار می آمد روی ِ صورت  پسرک تا آب ِ دهانش را پاک کند. 

پسرک خواست دستش را به میله های بالای صندلی ها بگیرد. نه آن که حرف زده باشد... بلکه با اصواتی که جز خودش فقط مادرش می فهمیدشان ، این را گفته بود ! من وقتی فهمیدم که زن پسرکش را به سختی بلند کرد تا دستش به میله برسد. وقتی آن پسر بچه خندید ، فهمیدم که با آن اصوات چه می خواسته بگوید. به هر حال هنوز خنده هم در غالب اوقات مثل گریه زبان مشترک است ...  در نگاه اول زنی را دیدم که برای بغل گرفتن آن پسرک ضعیف و لاغر بود. در نگاه اول زنی را دیدم که وقتی توی ذهن خودم محاسبه میکردم تن اش کشش ِ وزن ِ پسربچه ی 4-5 ساله اش را نداشت. 

نگاه های اول ، پرم کردند از احساس ترحم ... توی دلم " بیچاره " ای به آن زن گفتم ... 

نمی دانم چه شد که نگاه های اول رسیدند به نگاه های دوم ...!

این بار زنی را دیدم که پسر بچه ای که بلد نبود حرف بزند را خطاب قرار می داد ... با لفظ " مامان جان " ... این بار زنی را دیدم که وقتی دست و پای پسرک را جمع می کرد می گفت " مامانی پات نخوره به خانوم رو به رومون " ...! این بار زنی را دیدم که هر وقت دستمالش را می آورد روی صورت پسرش ، لبخند هم می نشست روی لب های خودش ... این بار زنی را دیدم که وقتی ایستاد و پسر بچه اش را بغل گرفت ، با یک دست پسرش را نگه داشت و با دستمال ِ توی دست دیگرش ، آب دهان پسرکش را می گرفت ... این بار قدرت اش را نه با عرض و طول ، که با روحش اندازه گرفتم ... این بار زنی را دیدم که محبت را خرج کسی می کرد که بلد نبود محبت را در حد اعلایش به او و به رویا های زنانگی اش باز گرداند ... 

نگاهم خالی شد از ترحم . داشت مقابل چشم هایم مانور قدرت می داد ... مانور مادری ... مانور لبخند ... مانور صبر ... صبر جمیل ! 

پشیمان شدم از آن بیچاره ای که به زن نسبت داده بودم...

 حقیقت آن است که بچه ها به دنیا نمی آیند تا ما بزرگ شان کنیم ، بل به دنیا می آیند تا ما را بزرگ کنند ...




 2. قدیم تر ها توی بلاگستان ، کسی بود به اسم حسام الدین. اسم پسرش علی بود. از خانواده سه نفره شان می نوشت ... علی بیمار بود. بیمار شده بود . و حسام الدین از درد علی می نوشت. از درد علی که می نوشت ، خواننده هم سراپا درد می شد... از درد علی که می نوشت ، می دیدی که حسام الدین تمام وجودش درد است . حتی وقتی که از خودش و بانو می نوشت هم ، می شد فهمید آن گوشه ها ، درد علی دارد سرک می کشد به خلوت شان ... حتی وقتی که از قدم زدن های خیابان ولیعصرشان و ساندویچ خوردن ها و تفریحات دو نفره ی خودشان هم می نوشت ، درد علی را می شد دید ، می شد خواند ، می شد حس کرد... اما همان حسام الدین ، اگر امروز از درد علی می نوشت فردایش از نردبان بلا می نوشت. از صبر می نوشت . همان حسام الدین برنامه ریخته بود که وقتی علی خواهر دار شد برایش از " ما رایت الا جمیلا " حضرت زین اَب بگوید و بگوید که این ها فیلم نبوده ... اگر گفته جز زیبایی ندیده ، یعنی که واقعا جز زیبایی ندیده ... حالا من این طور می نویسم.با آن ادبیاتی که او داشت ، دلتان هوا می کرد دخترک تان را بنشاندید روی پای تان و برایش از همین حرف ها بزنید ...

کنار درد علی ، تمام ما مخاطبان می دیدیم که این حسام الدین است که دارد بزرگ تر می شود ... فکرش ، صبرش ، توانش وسیع تر می شود. پدرانه هایش پر از بی قراری بود ... پر از اشک بود ... پر از آه بود ... اما همه ی این ها را که گوشه ای می گذاشتی و پرده را که کمی کنار می زدی می دیدی که این حسام الدین و بانو هستند که دارند با درد علی ، با هم بزرگ می شوند ... 

عجیب بود ...! 



3. چه قدر حرف دارم ... چه قدر ...! چه قدر دل تنگم ... چه قدر ...! 

مثل تموم عالم حال منم خرابه ... خرابه ......
ما را در سایت مثل تموم عالم حال منم خرابه ... خرابه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esooran1 بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1397 ساعت: 19:11