از خاطرات

ساخت وبلاگ

اتفاقی دیدمش ... با یک آرایش غلیظ و عجیب با لباس هایی عجیب تر ...! ایستادیم به سلام و احوال پرسی... گرم! متعجب نبودم از آن طور دیدنش... آن روز ها هم در واقع به حجاب اعتقادی نداشت ، مجبور بود به خود را آن گونه نشان دادن. اما به ما گفته بود که معتقد نیست و مجبور است مثل ما باشد ... منافق بازی در نیاورد و رک و راست و پوست کنده گفت ...!

کمی صحبت کردیم از حال و از گذشته. گذر کوتاهی هم زدیم به آینده ... خیلی با هم دوست نبودیم ...این طور بگویم که به دلیل دوست های مشترک سلام و احوال پرسی داشتیم با هم ... خاطرات زیادی هم نداشتیم با هم که از آن ها بگوئیم. از من " اخوان " را به یاد داشت ... آن روزی که شعر خوان هشتم را برایشان خوانده بودم را به یاد داشت... آن روزی که بعد از امتحان نهایی ِ ادبیات خیلی راحت گفتم " سوال های مربوط به اخوان را جواب ندادم " را هم به یاد داشت. آن نوشته های ِ عاشقانه ی گاه به گاهم را هم به یاد داشت ...

گفت که یک کتابم مانده دست او. گفت اولش هم یک نفر چیزی نوشته برایم . پرسیدم کدام؟ گفت شعر ِ زمان ِ ما ، اخوان ...

خندیدم. اخوان اگر نبود حرفی نداشتیم که با هم بزنیم. گفتم هوم ... نمی دونستم دست توعه ؛ اولش هم غزل نامی برام نوشته با خودکار ِ بنفش، تبریک تولدم !

گفت آره اسمش غزله. 

بعد هم گفت دارد از ایران می رود... می رود سوئد . بدون این که من تعارفی بزنم گفت که کتاب ِ مرا هم با خودش می برد و قول می دهد که یادم باشد ... خندیدم باز ... این بار بدون اینکه او دلیلش را بفهمد ...خنده ام گرفته بود از قولی که داد... از این که چرا باید یاد من باشد ...!

گفتم آرزوی حال خوب دارم برات، هر جا ... اخوان رو هم گم نکنی ... 

همین طور بود که مکالمه ی کوتاه مان تمام شد و خداحافظی کردیم با هم... رفت و من همچنان داشتم فکر میکردم چه آرایش ِ عجیبی ... چه لباس های غریبی ... یاد روزی افتادم که فهمیده بودم سیگار می کشد و می خواستم کاری کنم و نمی توانستم ... با یکی از دوستان ِ مشترکمان دعوا کرده بودم که تو چرا هیچ وقت سعی نکردی از سیگار کشیدن منصرفش کنی ؟ در جوابم گفته بود هیچ وقت اصلا به این موضوع فکر نکرده ... هیچ وقت مسئله نبوده برایش که بخواهد کاری کند اصلا ... و من از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. 

من می دانستم اعتیاد همه چیز را به باد می دهد ... از طرفی هم می دانستم او زندگی اش را در همان سنِ کم بر باد رفته می داند ... من از نگاه او یک بچه مثبت ِ مذهبی بودم، نمیشد حرفی بزنم ... شخصیت اش را می شناختم، گارد می گرفت ... با مشاوری که دوست مان بود و چند سالی بزرگ تر از ما توی یکی از کافه ها قراری گذاشتم و خواستم که کمکم کند ... خیلی مقدمه چیدم برای گفتن موضوع! نمی دانستم گفتنش درست است یا نادرست ... به واقع " جان کندم " و گفتم ...

در جوابم گفت که نمی شود ! گفت که برای او نمی شود کاری کرد ... برایم از خانواده اش گفت و گفت که نمی شود ... از زندگی اش گفت و گفت که نمی شود. گفت و گفت و گفت و راضی ام کرد که نمی شود ... و کابوس من شد سیگار ِ توی دست های ِ اویی که نمی شد کاری برایش کرد ... بعد به دوست مان گفتم که ای کاش اصلا از اول باهاتون مطرح نمیکردم! این طور شما هم با خبر نمی شدید ... گفت که اشتباه نکرده ام . برای آن که مطمئنم کند گفت دنیا انقدر داغون شده که هر بدی ِ کوچیکی هم که دیدی رواست همه ی جونت رو بگذاری که اون بدی رو پاک کنی ... فقط یه گوشه از این صد هزار گوشه رو هم بگیری ، خودش خیلیه ... 

چند وقت پیش که هملت را می خواندم به جمله ای رسیدم که این حرف را یادم آورد.

" بزرگی راستین در آن نیست که مرد جز به یک انگیزه بزرگ به جنبش درنیاید، بلکه آنجا که پای شرف در میان است در پرکاهی نیز انگیزه ی پرخاش ببیند. " این را نگفتم که بگویم من بزرگم و این حرف ها ... که خودتان دارید می بینید من اصلا کاری نکردم .. پرخاشی نکردم .. قدمی بر نداشتم ... 

بگذریم!

خیابان را پائین می آمدم و گذشته را مرور می کردم که رسیدم به یکی از روز های محرم ... که من سرم گرم نوشتن بود. او کنجکاو شده بود که دارم از چه می نویسم ... یک ساعتی گذشت که آمد و پرسید چه می نوشته ام ؟

دفترچه ی دستم یک دفترچه ی فانتزی بود. قبلا چند تایی از کوتاه نوشت های عاشقانه ام را خوانده بود ... شاید برای این کنجکاو شده بود... نمی دانستم باید دفترچه را بدهم یا نه ! 

از محرم نوشته بودم ... از آن دفترچه هایی بود که با رنگ سبز در صفحه صفحه اش نوشته بودم " علی " و با خودکار قرمز بریده بریده نوشته بودم " ح س ی ن " ... نمی دانستم در برابر آن نوشته ها چه عکس العملی نشان می دهد ... 

نوشته های آن دفترچه ام نوشته های فوق العاده ضعیفی هستند. جمله هایی که در لحظه آمده اند و هیچ ویرایش نشده اند ... این هم شده بود علت دیگری برای ندادن دفترچه ! 

عاقبت ... دفترچه را دارم ... 

رفت و نشست گوشه ای ... من دیگر در نخ اش نبودم! یک ساعت بعد که دفترچه ام را آورد ، ورق که زدم دیدم دستخط ِ یک صفحه اش نا آشناست ... او نوشته بود! این ها را توی دفترچه ی من نوشته بود :


یک ظهر ، یک پدر ، یک دنیا ...

یک ظهر ، دو چشم گریان ...

یک ظهر دستانی لرزان

یک ظهر در دل ها طوفان 

یک ظهر کسی افتاد بر زانوان 

یک ظهر دخترکی هراسان

شتافت او دوان دوان

گرفت سر پدر در دستان

شکست و گریست آسمان ...


عینا همین ها را نوشته بود. " ... " هایش هم دقیق آورده ام ! زیرش تاریخ زد و اسمش را نوشت برایم . با یک :)

آن روز چه قدر حال ِ مرا خوب کرد این نوشته . انتظارش را نداشتم ... زیر همین صفحه با مداد نوشته ام " ممنون ح س ی ن جان ! " ...

 حالا دلم می خواهد دوباره اتفاقی ببینمش ... توی یکی از همان خیابان های ِ بی درد و خالی ِ سعادت آباد ! با هر تیپی که دوست دارد باشد ... با هر آرایشی که دوست دارد باشد ... و بگویم که من هم از تو چیزی دارم به مراتب ارزشمند تر از آن کتاب ... که تا ته عمر نگه اش می دارم و هر بار که ببینمش یاد تو خواهم افتاد و هر بار دعا خواهم کرد که همین یک نوشته ی ساده ی نوجوانی هایت ، بشود دستگیر این روز هایت ...



...

..

.

مثل تموم عالم حال منم خرابه ... خرابه ......
ما را در سایت مثل تموم عالم حال منم خرابه ... خرابه ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esooran1 بازدید : 140 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1397 ساعت: 19:11